
بذر باورها: کاشت در دوران کودکی، برداشت در تمام زندگی
همیشه برایم جالب بوده که چطور باورهای ما، دنیای بیرونمان را شکل میدهند. گویی که هر فکر ما، قلم مویی است که با آن، بوم زندگی خود را نقاشی میکنیم. اما این باورها از کجا سرچشمه میگیرند؟ چه چیزی بذر این باورها را در وجودمان میکارد و چه زمانی این بذرها جوانه میزنند؟
شاید بتوان گفت که دوران کودکی، سرزمین حاصلخیزی است که بذرهای باور در آن کاشته میشوند. تجربیات، روابط و محیطی که در این دوران با آن روبرو میشویم، نقشی اساسی در شکلگیری باورهای ما ایفا میکنند.
به یاد داستانی از دوران کودکی خودم میافتم. مادرم همیشه نگران سلامتی من بود. مدام به من میگفت که مراقب باشم زمین نخورم، دستم را آلوده نکنم و مواظب باشم که مریض نشوم. این نگرانیها، ناخودآگاه در من این باور را نهادینه کرد که دنیا مکانی خطرناک است و من همیشه باید مراقب باشم. سالها بعد، متوجه شدم که این باور چه تاثیری بر زندگی من گذاشته است. من همیشه محتاط و ترسو بودم، از چالشها دوری میکردم و به ندرت ریسک میکردم. گویی که در قفسی از ترس و نگرانی گرفتار شده بودم.
اما خوشبختانه، دیر نشده بود. من با مطالعه، خودآگاهی و تلاش، توانستم این باورهای محدود کننده را به چالش بکشم و باورهای جدید و قدرتمندتری را در خود پرورش دهم. تجربه من، نمونهای از نقش عمیق و گاه ناخودآگاه باورهای دوران کودکی در زندگی بزرگسالی است. اما این فقط یک داستان است. هر کدام از ما، داستانها و تجربیات منحصر به فرد خود را داریم که باورهای ما را شکل دادهاند.