ترس از فضاهای بسته! داستان رهایی از کلاستروفوبیا

ترس از فضاهای بسته! داستان رهایی از کلاستروفوبیا

تاریکی مطلق احاطه‌ام کرده بود. نفس در سینه‌ام حبس شده بود و گویی دیوارهای اتاق به من فشار می‌آوردند. قلبم به شدت می‌تپید و قطرات عرق سرد از پیشانی‌ام سرازیر می‌شد. گویی در قفسی نامرئی اسیر شده بودم، قفسی به نام "ترس از فضاهای بسته" یا همان "کلاستروفوبیا".

این کابوس از زمانی آغاز شد که پدرم را از دست دادم. تنهایی و غم، تار و پود وجودم را فرا گرفته بود و گویی دنیای من در تاریکی مطلق فرو رفته بود. اما این تاریکی فقط به دنیای بیرون محدود نمی‌شد، بلکه به درون من نیز رخنه کرده بود و ترس از فضاهای بسته را به ارمغان آورده بود.

دیگر نمی‌توانستم در آسانسور تنها بمانم. حتی حضور در یک اتاق کوچک و بدون پنجره نیز برایم عذاب‌آور بود. ترس از تنهایی و خفگی، سایه همیشگی من شده بود.

اما من تسلیم نشدم. با وجود تمام ترس‌ها، مصمم بودم که از این قفس ذهنی رهایی یابم. سفری پرفراز و نشیب را آغاز کردم، سفری به سوی نور و آرامش.در این مسیر، با افراد زیادی آشنا شدم و از تجربیات آنها آموختم. کتاب‌های زیادی خواندم و با تمرینات مختلف، سعی کردم بر ترس‌هایم غلبه کنم.

به تدریج، متوجه شدم که ترس من ریشه در باورهای غلط و افکار منفی من داشت. یاد گرفتم که با افکارم به طور منطقی برخورد کنم و آنها را به چالش بکشم.همچنین، دریافتم که قدرت ایمان و توکل به خدا، یاری‌گر من در این مسیر خواهد بود. با تقویت ایمانم، آرامش و امنیت بیشتری را در وجود خود احساس کردم.

در این سفر، تنها نبودم. در کنار من، خانواده و دوستانم نیز حضور داشتند و از من حمایت می‌کردند. آنها با صبر و حوصله، به من گوش می‌دادند و در لحظات سخت، دلگرمی و امید می‌بخشیدند.سرانجام، پس از تلاش‌های بی‌وقفه، توانستم بر ترس خود از فضاهای بسته غلبه کنم. دیگر از تنهایی نمی‌ترسیدم و می‌توانستم در هر مکانی بدون احساس ترس و اضطراب حضور داشته باشم.

این تجربه، درس‌های ارزشمندی به من آموخت. فهمیدم که هیچ چیز غیرممکن نیست و با اراده و پشتکار می‌توان بر هر چالشی غلبه کرد. همچنین، دریافتم که قدرت عشق، ایمان و امید، قوی‌تر از هر ترسی است.

به اشتراک گذاری این مقاله با دوستان


Join the Conversation